قهوه

ساخت وبلاگ
چیزی را که عاشقش هستی، پیدا کنو بگذار تا تو را بُکشد.....+ وقتی داشتم این وبلاگ رو آرشیو و مطالبش رو در فضای دیگری سیو می کردم به روزای نخستی که وبلاگ رو ثبت کردم فکر می کردم... حوالی سال 86 بود. می نشستم پشت سیستم و کلی وبلاگ می خوندم و یه روز وبلاگ خودمو ایجاد کردم..++ تقریبا اواسط دهه نود دوباره به این خونه برگشتم، خیلی از بچه ها نبودند دیگه.. ولی من برگشتمُ موندم... حالا اما شش سال گذشته و هیچ چیز مثل قبل نیست و من هم .....+++ در پنج سال دوبار وبلاگم رو آرشیو کردم، من هیچ چیز رو حذف نمیکنم. قلب حافظه ی خود را دارد و هیچ چیز فراموش نمی شود... و اما این بار لازم بود که دیگه بازنگردم.بازنگشتم ... فقط اومدم سری بزنم تا یادم بیاد، دختر آفتاب* همونی که زاده ی زمستون و عاشقِ بارونه، همیشه اون خورشید کوچیک رو همراه خودش داره، همونی که روی آخرین حرفش استوار ایستاده. اومدم که به خودم یادآوری کنم غروبِ آفتاب وجودش رو هیچکس نخواهد دید... ...بچه دبستانی بودم که رادیوی بابا رو وقتایی که شیفت بود، برمیداشتم و کانال های خارجی رو می گرفتم و موسیقی گوش می دادم از همون روزا دوست داشتم خواننده بشم و عاشق گوش دادن به موسیقی بودم .. هنوزم هستم. گوشم خوب می شنوهکمی که بزرگتر شدم شنونده رادیوی وطنی شدم‌... از جوانِ ایرانی رادیو جوان تا راهِ شب و ...مامان میگفت اگر تکلم بچه های هم سن و سالت رو متر کنیم اونا صد کیلومتر در روز حرف میزنن و تو فقط صد متر... از بچگی عاشق گوش دادن بودم. گوش دادنُ تامل کردنُ بعد اگر مجالی بود حرف زدن...بیشتر فکر می کردم تا حرف بزنم.. وبلاگنویسی رو هم مثل گوش دادن به رادیو دوست داشتم و البته دارم. این روزها هم رادیو گوش میدم و هم می نویسم... . اگر ننویسم یعنی روحم نفس نم قهوه...
ما را در سایت قهوه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dokhtare-aftab1 بازدید : 74 تاريخ : يکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت: 16:01